ساختمان طه

نقل است که شیخ الرئیس ابوعلی سینا وقتی از سفرش به جایی رسید اسب را بر درختی بست و کاه پیش او ریخت و سفره پیش خود نهاد تا چیزی بخورد . روستاییه خر سوار آنجا رسید .از خرش فرود آمد و خر خود را در پهلوی اسب ابوعلی سینا بست تا در خوردن کاه شریک او شود و خود رو به شیخ نهاد تا بر سفره نشیند .

شیخ گفت : خر را پهلوی اسب من مبند که همین دم لگد زند و پایش بشکند .

روستایی آن سخن نشنید با شیخ به نان خوردن مشغول گشت . ناگاه اسب لگدی زد . روستایی گفت : اسب تو خر مرا لنگ کرد . شیخ ساکت شد و خود را لال ظاهر نمود . روستایی او را کشان کشان نزد قاضی برد . قاضی از حال سوال کرد . شیخ هم چنان خاموش بود . قاضی به روستایی گفت : این مرد لال است .........؟ روستایی گفت : این لال نیست بلکه خود را لال ظاهر ساخته تا اینکه تاوان خر مرا ندهد پیش از اینکه با من سخن گفته ...... قاضی پرسید : با تو سخن گفت .......؟ او جواب داد که : گفت خر را پهلوی اسب من نبند که لگد بزند و پایش بشکند....... قاضی خندید و بر دانش شیخ آفرین گفت شیخ پاسخی گفت که زان پس درزبان پارسی مثل گشت:"جواب ابلهان خاموشی ست"

امثال و حکم-علی اکبر دهخدا

دو شنبه 30 شهريور 1394برچسب:اجبار, عادت,تکرار,تغییر, :: 1:22 :: نويسنده : مدیریت ساختمان

-نمیدانم چرا ولی بعنوان یک "مرد"خودم را مجبور کرده ام فراتر از نیاز واقعیم،رابطه های جنسی متعدد برقرار کنم و تا مدتها مجبور به تحمل دردسرهای آن شوم!

-بعنوان یک "زن"خودم را مجبور کرده ام صرفا بخاطر فرار از حس "تنهایی"،وجود یک مرد بی مصرف و سواستفاده گر را تحمل کنم و همه ی انرژی و آبرو و پس اندازم رو خرج او کنم تا احساس بی کسی و بی هویتی نکنم!

-خودم را مجبور کرده ام در سرما و گرما و ترافیک آخر هفته،راهی جاده های شمالی شوم تا در باغ و ویلا،دور همی داشته باشم، و برای فرار از احساس نا امیدی و ناکامی ام،مست کنم،نشئه شوم،قمار کنم و به لذت های ثانیه ای دلخوش باشم.

-خودم را مجبور کرده ام با گذاشتن سلفی های متعدد در فضای مجازی،لایکهای خیالی بگیرم تا احساس"ارزنده بودن"بکنم...

عادت کرده ام کامنت مخالف روشنفکرانه بگذارم تا خشم خودم را بر سر دیگران تخلیه کنم..

-مجبورم،همه ی پولهایی را که در یکسال جمع کرده ام ،یک روزه صرف خریدن لباسها و اجناسی بکنم که فقط بدرد انبار کردن در کمدهایم میخورد،فقط به این خاطر که احساس کمبود و حقارت نکنم!

-اگر یخچال خانه و شکم خودم رو از خوراکی های بی مصرف پر نکنم به اجبار احساس فقر و ناامنی میکنم!میدانم برایم مضرند ولی مینوشم.قلیان نفس کشیدن را برایم سخت کرده ولی مجبور به کشیدنم!

-مجبورم هر هفته به بهشت زهرا و زیارتگاه بروم چرا که اگر نذری ندهم و خیرات نکنم احساس ناگزیر "گناه" و "نامنزه بودن"می کنم!

-این من نیستم که خودم را زیست میکنم،این "عادت ها" و "اجبارهای " ی من هستند که بر من مسلط شده اند... و من بخاطر"زخم های کودکی ام" که در من التیام نیافته اند عادت کرده ام که اتفاقات ناخوشایند گذشته را تکرار کنم چون راه و روش خوب زیستن را نیاموخته ام... آری چون اسبی به بیگاری کشیده شده جای ضربات شلاق ارابه ران را بر روی گُرده هایم حس میکنم... مانند آن دختر جن زده ی آذربایجانی وجودم در تسخیر "اجبار"هایی است که در من حلول کرده اند و مرا تسخیر کرده اند!

-ای کاش لحظه ای"ایست" کنم و "نمایشنامه ی زندگی ام " را از نوع باز بینی کنم: چرا به جای یک زندگی پویا و منعطف ومتنوع ،هر روز در حال ایفای یک نقش ثابت در یک سناریوی کلیشه ای شده ام؟!

(منبع: رضا دلپاک،روانپزشک)

روزی مردی داخل چاله ای افتاد و بسیار دردش آمد ...

یک روحانی او را دید و گفت :حتما گناهی انجام داده ای!

یک دانشمند عمق چاله و رطوبت خاک آن را اندازه گرفت!

یک روزنامه نگار در مورد دردهایش با او مصاحبه کرد!  

یک یوگیست به او گفت : این چاله و همچنین دردت فقط در ذهن تو هستند در واقعیت وجود ندارند!!!

یک پزشک برای او دو قرص آسپرین پایین انداخت!

یک پرستار کنار چاله ایستاد و با او گریه کرد!  

یک روانشناس او را تحریک کرد تا دلایلی را که پدر و مادرش او را آماده افتادن به داخل چاله کرده بودند پیدا کند!

یک تقویت کننده فکر او را نصیحت کرد که : خواستن توانستن است!

یک فرد خوشبین به او گفت : ممکن بود یکی از پاهات رو بشکنی!!!

سپس فرد بیسوادی گذشت و دست او را گرفت و او را از چاله بیرون آورد...!

کاشکی همه ما یاد بگیریم موقع مشکلات به جای نصیحت و سرزنش مشکل را حل کنیم.

چهار شنبه 4 شهريور 1394برچسب:امام رضا (ع), :: 1:27 :: نويسنده : مدیریت ساختمان

تو تبریز و قبل انقلاب یه گروه تصمیم گرفتن برن پابوس امام رضا ، رئیس کاروان چند روز قبل حرکت تو خواب دید که امام رضا فرمودند داری میای ابراهیم جیب بر رو هم باخودت بیار.

((ابراهیم جیب بر کی بود؟؟؟؟: از اسمش معلومه دزد مشهوری بود تو تبریز که حتی کسی جرئت نمی کرد لحظه ای باهاش همسفربشه چون سریع جیبشو خالی می کرد!!!))

حالا امام رضا در خواب بهش گفته بودند اینو با خودت بیارش مشهد،!!!

رئیس کاروان با خودش گفت خواب که معتبر نیست تازه اگه من اونو بیارم کسی تو کاروان نمیمونه همه استعفا میدن میرن یه کاروان دیگه پس بیخیال!!!

اما این خواب 2 شب دیگه هم تکرار شد و رئیس چاره ای ندید جز اینکه بره دنبال ابراهیم

رفت سراغشو بگیره که کجاس، بهش گفتند تو محله دزدا داره میچرخه برو اونجا از هر کی سوال کنی نشونت میده

بالاخره پیداش کرد ! گفت ابراهیم مییای بریم مشهد(ولی جریان خوابو بهش نگفت)ابراهیم گفت من که پول ندارم تازه همین 50 تومن هم که دستم میبینی همین الان از یه پیرزن دزدیدم، ! رئیس گفت عیب نداره تو بیا من پولتم میدم

فقط به این شرط که حین سفر متعرض کسی نشی بعد که رسیدیم مشهد، آزادی!

ابراهیم با خودش گفت باشه اینجا که همه منو میشناسن نمیشه دزدی کرد بریم مشهد یه خورده پول کاسب شیم

کاروان در روز معینی حرکت کرد وسطای راه که رسیدن دزدای سر گردنه به اتوبوس حمله کردن و جیب همه و حتی ابراهیم که جلوی انوبوس نشسته بود رو خالی کردن وبعدم از اتوبوس پیاده شدن و رفتن!

اتوبوس که قدری حرکت کرد و در حالی که همه گریه میکردن که دیگه پولی برای برگشت ندارن ابراهیم یکی یکی همه رو اسم میبرد و بهشون میگفت از شما چقدر پول دزدیدن و بهشون میداد!!!!!

رئیس گفت ابراهیم تو اینهمه پول از کجا اوردی؟؟؟

ابراهیم خندید و گفت وقتی سر دسته دزدا داشت از ماشین پیاده میشد همون لحظه جیبش رو خالی کردم و اونم نفهمید و از اتوبوس پیاده شد!!!!

همه خوشحال بودن جز رئیس کاروان که زد زیر گریه و گفت ابراهیم میدونی واسه چی آوردمت؟؟

چون حضرت به من فرمودن،،،، حالا فهمیدم حکمت اومدن تو چی بوده؟؟

ابراهیم یه لحظه دلش تکون خورد گفت یعنی حضرت هنوز به من توجه داره؟؟؟؟

از همونجا گریه کنان تا مشهد اومد و یه توبه نصوح کنار قبر حضرت کرد و بعدم با تلاش و کار حلال،، پولایی رو که قبلا دزدیده بود میفرستاد تبریز و حلالیت می طلبید و در اخر هم تو همین مشهد الرضا (ظاهرا مکانش نامعلومه) به رحمت خدا رفت... دلم لک زده... مشهد... نیمه های شب... روبروی ایوان طلا... روی فرشهای دوست داشتنی صحن... خیره به گنبد طلا... نسیم خنک .... و اشک...اشک...اشک... و یک آرزو... ..... خوش به حالت کبوتر...

♣️♧صلوات خاصه ي حضرت امام رضا علیه السلام♧ ♥️اللهم صلي عليٰ عليِ بْنِ موسَي الرِضَا المرتضي♥️ ♥️الاِمامِ اتَّقيِ النَّقي و حُجَّتكَ عَليٰ مَنْ فَوقِ الاَرض♥️ ♥️و مَن تَحتَ الثَّريٰ الصِّديقِ الشَّهيد♥️ ♥️صلاةً كَثيرةً تامَّةً زاكيةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفا♥️ ♥️كأَفْضَلَ ما صَلَّيْتَ عَليٰ أَحَدٍ مِن اَوْليائِك♥️

تا به حال شده است که با یک پرسش نا مربوط از دهان یک آشنای دورو یا حتی نزدیک .... انقدر غمگین شوی که نتوانی تا چند دقیقه خودت را جمع و جور کنی .... راستی چرا مردم از هم این همه سئوال می پرسند....

چرا مثلا می پرسند :روی صورتت جوش در آورده ای؟... چرا این همه لاغر شده ای؟ رنگت چرا این همه پریده ؟؟؟

... اینها سئوال های خالی کننده ای هستند..... و بدتر از این ها اینکه بپرسی

فلانی کجاست؟ چند تا بچه داری؟چرا بچه دار نشدی؟ چرا بچه ات اینهمه چاق است؟ چرا خانه ات این همه قدیمی است...خانه ی قدیمت بهتر نبود؟

چرا سئوال هایی می کنیم از یکدیگر که ممکن است هم را مجروح کنیم ...

چرا از هم نمی پرسیم که این روسری چه قدر به تو می آید از کجا خریدی اش.... یا چرا به هم نمی گوییم چه قدر چشمانت برق می زند..چه قدر این رنگ مو به تو می آید .. چه قدر در کنارت از گذشته آرام ترم.... چه قدر دلتنگ بوده ام و چه خوب که بعد از این همه وقت دوباره دیده امت....

به موهای سفیدی که از حاشیه روسری دوستمان بیرون آمده چه کار داریم...اگر بخواهد خودش درباره اش با ما حرف می زند..... ..به لکی که پیشانی اش بر داشته... به لایه های چربی ای که ممکن است بر بدنش افزوده شده باشد.... یا به چین و چروک های صورتش....

این عبارت، چه قدر عبارت بی رحمانه ایست و بی رحمانه تر اینکه از زبان یک دوست شنیده شود:چه قدر خراب شده ای.....

خراب شده ای یعنی چه... یعنی اتفاقی ناگوار یا خستگی هایی بیشمار بر پشت و شانه های دوستمان ,آشنایمان یا عزیزمان وارد آمده است و حالا که ما بعد مدت ها او را دیده ایم با گفتن این عبارت باید حتما به او بفهمانیم که تو خراب شده ای و من این را از پوستت... از صورتت...از لاغری ات و از گود پای چشمانت فهمیده ام.... و من پتک محکم تری بر سرت فرو خواهم آورد تا تو خراب تر ازین که هستی شوی عزیز دل و جانم که این همه دلتنگت بودم.....

اصلا چرا از هم سئوال می کنیم.... چرا می پرسیم : این مدت که نبودی کجا بودی؟

یا چرا با طعنه می گوییم این همه مدت با کی بودی که یاد ما نمی کردی....

چرا کلمات و جملاتمان را نمی سنجیم... ممکن است واقعا کسی با یک جمله ی ساده ی ما زخمی تر از آنچه هست شود.....

اصلا به ما چه مربوط که دوستمان چرا ماشینش را فروخته... چرا بچه هایش را به فلان مدرسه گذاشته.... چرا خانه اش را عوض کرده.... چرا از کارش بیرون آمده است؟ ......

مگر نه اینکه اگرخودش بخواهد به ما خواهد گفت... کمی درنگ کنیم در ابتدای دیدارها و هم دیگر را با سئوالهای عجولانه نیازاریم.....

بگذاریم دوستمان نفسی تازه کند.... بگذاریم آشنایمان در کنارمان یک فنجان چای بنوشد بدون نگرانی...بدون دلهره... بدون اندوه..... او را به یاد لکه های صورتش... کج بودن قدم هایش .... و خالی های اطرافش نیاندازیم....

قطعا چیزهایی از زندگی اش کاسته شده است که حالا سعی می کند با ارتباط...با سلام های دوباره آنها را التیام دهد.....

از کسی سراغ کسی از متعلقات غایبش را نپرسیم...اگر باشد...اگر هنوز در محدوده ی زندگی اش حاضر باشد...خودش یا نامش به میان خواهد آمد ....کمی صبور باشیم....کمی صبور باشیم در ابتدای دیدارها و هم دیگر را با سئوالهای تاریک و غم گین کننده نیازاریم....

چهار شنبه 10 تير 1394برچسب:انتقاد واصلاح!, :: 1:33 :: نويسنده : مدیریت ساختمان

فردی به مدت چندین سال شاگرد نقاش بزرگی می شود و تمامی فنون و هنر نقاشی را فراگرفتد .روزی استاد به او گفت :

دیگر شما استاد شده ای و من چیزی ندارم که به تو بیاموزم .

شاگرد با تشکر از استاد خداحافظی کرد ورفت . روز بعد فکری به سرش رسید . سه روز تمام وقت صرف کرد و یک نقاشی فوق العاده کشید و آن را در شلوغ ترین میدان شهر قرار داد و مقداری رنگ و قلمی در کنار آن قرار داد و از رهگذران خواهش کرد اگر هرجایی ایرادی می بینند یک علامت × بزنند .

غروب که برگشت، دید که تمامی تابلو علامت خورده است . بسیار ناراحت و افسرده به استاد خود مراجعه کرد و از وی گله مند شد . استاد شرح ماجرا را پرسید و او دقیقا بازگو کرد .

استاد به او گفت :

آیا می توانی عین همان نقاشی را برایم بکشی؟

شاگرد نیز چنان کرد . استاد آن نقاشی را در همان میدان شلوغ شهر قرار داد، ولی این بار رنگ و قلم را در کنار آن تابلو قرار داد، اما متنی که در کنار آن نوشت، این بود: از رهگذران خواهش می کنیم اگر جایی از نقاشی اشکال و ایرادی دارد، با این رنگ و قلم اصلاح بفرمایید.

غروب برگشتند و دیدند تابلو دست نخورده است. این تابلو یک هفته در آنجا بود، ولی هیچ کس هیچ نکته ای را اصلاح نکرد؛ حتی صاحب نظران در رشته نقاشی . استاد به شاگرد گفت: حالا فهمیدی که من همه چیز را به تو آموزش داده ام، اما نکته مهم تر از همه این که تمام مردم می توانند انتقاد کنند، ولی کسی پیدا نمی شود که اصلاح کند!!

شمع به کبریت گفت:از تو میترسم تو قاتل من هستی.... کبریت گفت:از من نترس٬از ریسمانی بترس که در دل خود جای دادی...

 

عامل نابودی انسان ها تفکرات منفی خودشان است نه عوامل بیرونی هیچ آدمی یک شبه تغییر نمی‌کند؛ هیچ آدمی یک شبه تصمیمات بزرگ نمی‌گیرد...

آدمی که یک‌روز بی‌خبر ناگهان چمدان ور می‌دارد و می‌رود، شک نکنید خیلی قبل‌تر از آن رفته‌است...

آدمی که یک‌روز فریاد می‌زند که "خسته‌ام" شک نکنید که مدت‌ها قبل از آن منتظرِ شنیدنِ یک خسته نباشیدِ ساده بوده‌است...

آدمی که ناغافل می‌زند زیر گریه، مطمئن باشید که از مدت‌ها قبل یک بغضِ سنگین را با خود به این‌طرف و آن‌طرف می‌برده...

آدمی که با تمام وجود می‌آید و می‌گوید دوستت دارم...قبل از گفتنِ این جمله شب‌های زیادی را نخوابیده‌ و رویابافی کرده‌است...

نه رفتن آدم‌ها را قضاوت کنیم... نه آمدن‌‌شان را... فقط تا جایی که راه دارد حق بدهيم..

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد
پيوندها


خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 2
بازدید ماه : 3
بازدید کل : 8471
تعداد مطالب : 25
تعداد نظرات : 6
تعداد آنلاین : 1


<-PollName->

<-PollItems->